عکس13

[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:23 ] [ hengameh ] [ ]
زندگی

تقویمش پر شده بود و تنها دو روز ،تنها دو روز ِ  خط نخورده باقی مانده بود

پریشان شد ، اشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزها بیشتری از خدا بگیرد

داد زد ، بد و بیراه گفت و خدا سکوت کرد ...

جیغ زد و جار جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد ...

اسمان و زمین را به هم ریخت،خدا سکوت کرد ...

کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد

دلش گرفت ، گریست و به سجاده افتاد

خدا سکوتش را شکست و گفت :

                        عزیزم ، اما یک

روز دیگر هم رفت

تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی

تنها یک روز دیگر باقیست ،بیا لااقل این یک روز را زندگی کن

لا به لای هق هقش گفت :

اما با یک روز ... چکار میتوان کرد ؟

خدا گفت :

       ان کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند گویی هزار سال زیسته است 

                 و ان که امروزش را در نمیابد هزار سال هم به کارش نمی اید

انگاه خدا سهم یک روز را در دستانش ریخت و گفت :

      حالا برو و یک روز زندگی کن

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید

میترسید حرکت کند میترسید راه برود می ترسید زندگی از لابه لای انگشتانش بریزد...

قدری ایستاد بعد با خودش گفت:

وقتی فردایی ندارم نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد .بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم

ان وقت شروع به دویدن کرد

    زندگی را به سر و رویش پاشید

زندگی را نوشید

 و زندگی را بویید

چنان به وجد امد که دید میتواند تا ته دنیا بدود        

      میتواند بال بزند

            میتواند پا روی خورشید بگذارد

                میتواند ...

در ان روز اسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد

اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید    

    روی چمن خوابید

 کفش دوزکی را تماشا کرد

سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به انهایی که او را نمیشناختند سلام کرد

و برای انها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد

     او در همان یک روز اشتی کرد

   خندید

    سبک شد

      لذت برد

        سرشار شد

           بخشید

              عاشق شد

                 عبور کرد

                 و تمام شد

            او در همان یک روز زندگی کرد...

[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:23 ] [ hengameh ] [ ]
توبه

اي مالک ، اگر شب هنگام کسي را درحال گناه ديدي ، فردا به چشم گناهکار در او نگاه مکن

شايد سحر توبه کرده باشد !

امام علي (ع)

[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:22 ] [ hengameh ] [ ]
خدای من



خدایا رفیقم را تو یاری کن

پناهش باش و در حقش تو کاری کن

الهی!!

هرچه میخواهد نصیبش کن

بر لبانش لبخند جاری کن

خداوندا!!

کنارش باش خدایی کن



دلم گرم خداییست که با دستان من گندم برای یا کریم خانه میریزد

چه بخشنده خدای عاشقی دارم

که میخواند مرا با انکه میداند گنه کارم!!

دلم گرم است و میدانم بدون لطف او تنهای تنهایم...

ای دوست برایت من خدا را ارزو دارم.



صدای خنده های خدا را میشنوی؟؟

دعایت را شنیده و به انچه محال میپنداشتی میخندد

http://elahi.tabaar.net/files/2011/05/58819186937253295017.jpg



این جملات رو یکی از بهترین دوستانم سحر جان برام فرستاده بود

[ پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ] [ 13:13 ] [ hengameh ] [ ]

 

بعد تو ﻳﮧ صداﮮ مزاﺣﻣﮯ هیچ وقت ولمــ نکرد
ﻳﮧ صداﮮ مبهمی ڪـﮧ هر دمــ تو گوشم
ﻣﮯگفت :
باﺧﺗﮯ
בختر!!!

 

 


 

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 23:33 ] [ hengameh ] [ ]

همه شما حتما این شعر را شندیده یا در جایی خوانده اید:

 آن کس که بداند و بداند که بداند                 اسب شرف از گنبد گردون بجهاند

 آن کس که بداند و نداند که بداند                 بیدار کنیدش که بسی خفته نماند

آن کس که نداند و بداند که نداند                 لنگان خرک خویش به منزل برساند

آن کس که نداند و نداند که نداند                  در جهل مرکب ابدالدهر بماند

شاعر: ابن یمین 

اما در دنیای امروز و در اطراف ما در بیشتر اوقات وضع جور دیگری است:

آنکس که بداند و بداند که بداند                      باید برود غازبه کنجی بچراند

آنکس که بداند و نداند که بداند                      بهتر برود خویش به گوری بتپاند

آنکس که نداند و بداند که نداند                      با پارتی و پول خر خویش براند

آنکس که نداند و نداند که نداند                 بر پست ریاست ابدالدهر بمان

[ چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, ] [ 19:6 ] [ hengameh ] [ ]
دوست نوشت 7

خــــــدايا , خـــطا از مــن است , مـــيدانم



از من که ســـالهاست گـــفته ام " ايـــاک نـــعبد " ,



اما به ديـــگران دل ســـپرده ام



ازمن که سالـــهاست گفـــته ام "ايـــاک نـــستعين ",



امـــا به ديـــگران تکـــيه کرده ام ...



امـــا تـــو رهــــــــــــايــــــم نکـــن

[ سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ] [ 19:6 ] [ hengameh ] [ ]
تاریخ مصرف عشق

 

امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.

 

منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما.

 

يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

 

ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.

 

انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو

 

فروخت تا بدهي هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون.

 

بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.

 

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به

 

دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه

 

داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه مي شد.  منصور زود خودشو به

 

در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من

 

منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله

 

هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا

 

شدند درخت دوستي كه از قديم  ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم

 

بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه

 

علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .

 

منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي

 

تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و

 

ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز

 

كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه

 

 

زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.

 

ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.

 

 در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه

 

دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.

 

اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو كور و لال کرد.

منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.

 

بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي

 

زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.

 

ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر

 

طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره  تسليم اين افكار شد و

 

تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي

 

طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت

 

به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.

 

يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین

 

ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه

 

منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي

 

تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم.......  دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با

 

علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.

 

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله

 

به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به

 

درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد  وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو

 

برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي

 

نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .

 

ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده .

 

منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و

 

رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت

 

وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست

 

منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد  از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه

 

رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد

 

وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به

 

كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي

 

بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من

 

چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 

 

 منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

 

[ شنبه 18 آذر 1391برچسب:, ] [ 23:11 ] [ hengameh ] [ ]
چقدر بد

 

در حالِ عشق بازی بودیم که موبایلم زنگ خورد، سرم را اززیر پتو, درآوردم، دستم دراز شد و گوشی را که صدای زنگ دومش هم داشت در می آمد، از کنار تخت برداشتم، نگاه کردم، بر صفحه اسم حمید افتاده بود که بعید بود از روی ملال و بی حوصلگی زنگ زده باشد، مدت زیادی نبود که هم را می شناختیم. درست ده ماه پیش، توسط همسرش ماریا که همکار من است به میهمانی سالگرد ازدواج شان دعوت شده بودم و هم دیگر را ملاقات کرده بودیم. برخلاف ماریا که مطلقن اهل کتاب نبود و نیست حمید هر شبه روی سطرهای رُمانی که تازه هم منتشر شده باشد می خوابد و همین باعث شد که در همان اولین برخورد، رابطه عمیقی بین ما شکل بگیرد، طوری که طی ده ماهِ اخیر هیچ جمعه ای را بدون شب نشینی در خانه همدیگر سرنکردیم.
کم کم داشت صدای زنگ سوم هم در می آمد که خانم سرش را از زیر پتو درآورد و داد زد
- خفه می کنی اون قارقارکت رو یا خفه ش کنم!؟
- ببخش عزیزم! مجبورم اینو جواب بدم ، مهمّه!

سپس با نرمه ی انگشت سبابه ، دکمه ی سبز روی موبایل را فقط لمس کردم

- چطوری رفیق، خوبی!؟
- هومن به دادم برس من گند زدم دارم می میرم هرچه زودتر باس ببینمت
- حالا چرا گریه می کنی کسی مرده!؟
- نه! خودم مُردم، جانِ ماریا الانه که بمیرم
- بگو چی شده این طوری تا بیام ببینمت خودم می میرم
- نه لازم نیست زحمت بکشی من میام پیشت، توی راهم
- بالاخره نمی گی چی شده؟
- چرا! واسه همین دارم میام! من خائن ام هومن، دیگه قادر نیستم توی چشای ماریا نگاه کنم، واسه اولین بار بعد از یازده سال زندگی مشترک، امروز منشی م گولم زد، من به زنم خیانت کردم هومن می فهمی...!؟
- فکر کردم چی شده ، حالا کجایی!؟
- ده دقیقه دیگه می رسم خونه ت
- اوکی، منتظرم

همین که قطع کرد پتو را کنار زدم، به ماریا گفتم زود باش!مهمان دارم!


[ شنبه 18 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:26 ] [ hengameh ] [ ]
دکتر شریعتی

اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد ؛

تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی ...
و من شاید ؛ کمر شکسته ترین بودم

 

اگر غرور نبود؛
چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند ؛
و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمانجستجو نمیکردیم

 

اگر دیوار نبود؛ نزدیک تر بودیم ؛
با اولین خمیازه به خواب میرفتیم
و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمیکردیم

 

اگر خواب حقیقت داشت؛
همیشه خواب بودیم


هیچ رنجی بدون گنج نبود ...
ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند

 

اگر همه ثروت داشتند؛
دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند
و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید ؛
تا دیگران از سر جوانمردی ؛
بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند
اما بی گمان صفا و سادگی میمرد ....
اگر همه ثروت داشتند

 

اگر مرگ نبود؛
همه کافر بودند ؛
و زندگی بی ارزشترین کالا بود
ترس نبود ؛ زیبایی نبود ؛ و خوبی هم شاید

 

اگر عشق نبود؛
به کدامین بهانه میگریستیم ومیخندیدیم؟
کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم....


اگر عشق نبود
اگر کینه نبود ؛
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند

 

اگر خداوند؛
یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد
من بی گمان
دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا

انگاه نمیدانم
براستی خداوند کدامیک را میپذیرفت

دکتر شریعتی

[ جمعه 17 آذر 1391برچسب:, ] [ 23:8 ] [ hengameh ] [ ]
دختر زیبا

ک دختر خانم ایرانی به نام مهدیه آذری که خود را زیباترین انسان دنیا میداند، با حضور مقابل دوربین یک عکاس اروپایی، نام خود را به عنوان زیباترین دختر جهان ثبت کرد. به گزارش ایران ناز مهدیه آذری دختر 10 ساله از ایران که به عنوان زیباترین انسان، جلوی دوربین حاضر شد گفت:


ادامه مطلب
[ جمعه 17 آذر 1391برچسب:, ] [ 23:0 ] [ hengameh ] [ ]

 

گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!

ببرم بخوابانمش!

لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!

حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:

غصه نخور خودم جان!

درست می شود!درست می شود!

اگر هم نشد به جهنم...

تمام می شود...

بالاخره تمام می شود...!!!

 

عکس هایی عاشقانه و احساسی از لحظات تنهایی ، www.irannaz.com

 

[ جمعه 17 آذر 1391برچسب:, ] [ 22:57 ] [ hengameh ] [ ]

 

دارم سعی می کنم همرنگ جماعت شوم،

آهای جماعت...

میشود کمکم کنید؟؟؟؟؟؟

شما دقیقا چه رنگی هستید؟!

عکس هایی عاشقانه و احساسی از لحظات تنهایی ، www.irannaz.com

 

 

 

[ جمعه 17 آذر 1391برچسب:, ] [ 22:55 ] [ hengameh ] [ ]
آدما

 

بعضي زخــــم ها هســــــت كه هـــــــــر روز بــــايـــد روشونو باز كنــــي

و نـــــــــمـــــــــــــك بپـــــــــــاشــــــــــ ــــي ...

تــــــــا يــــــــــادت نـــــــــــــره كه ســــــــــــــراغ بعضـــــــــــي آدمـــــــــــــا

نبــــــــــــــــــــايـ ـــــــد رفـــــــــــت ، نــــــــــــــبـايـــد! ! !

 

عکس هایی عاشقانه و احساسی از لحظات تنهایی ، www.irannaz.com

 

 

[ جمعه 17 آذر 1391برچسب:, ] [ 22:44 ] [ hengameh ] [ ]
غرور

 

آدمی غــــــرورش را خیلی زیاد .

شاید بیشتر از تمـــــــام داشتــه هــــایــش- دوست می دارد

حالا ببین اگر خودش، غـــــــرورش را بـــه خـــــاطــــر تـــــو، نادیده بگیرد ،

چه قدر دوســتت دارد !

و این را بِفهــــــــــــم آدمیــــــــــزاد !

 

عکس هایی عاشقانه و احساسی از لحظات تنهایی ، www.irannaz.com

 

[ جمعه 17 آذر 1391برچسب:, ] [ 22:43 ] [ hengameh ] [ ]
خداحافظ

خدا حافظ همین حالا،همین حالا که من تنهام

خداحافظ به شرطی که بفهمی تر شده چشمام


خداحافظ کمی غمگین،به یاد اون همه تردید


به یاد آسمونی که منو از چشم تو می دید


اگه گفتم خداحافظ، نه اینکه رفتنت ساده است


نه اینکه می­شه باور کرد دوباره آخر جاده است


خداحافظ واسه اینکه نبندی دل به رویاها


بدونی بی تو و با تو همینه رسم این دنیا
 



[ جمعه 17 آذر 1391برچسب:, ] [ 22:38 ] [ hengameh ] [ ]
این روزها

 

 

این روزهــــایم به تظاهر می گذرد...

تظاهر به بی تفاوتی،

تظاهر به بی خیـــــالی،

به شادی،

به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست...

اما . . .

چه سخت می کاهد از جانم این "نمایش"

 

 

 

[ جمعه 17 آذر 1391برچسب:, ] [ 22:34 ] [ hengameh ] [ ]
هی رفیق


هر از گاهی با خواهرت شوخی کن    دستش بنداز    بغلش کن

 

برو پشت در قایم شو و داداشت رو بترسون

 

محکم بزن به شونش   هواشو داشته باش

 

مامانتو قلقک بده تا از خنده نتونه حرف بزنه   کاری کن پیش دوستاش پزتو بده   کیف کنه از داشتنت

 

باباتو بغل کن   چاییشو تو بده دستش   بگو برات از تجربه هاش بگه   بشین پای حرفش , درد و دلش

 

دوستت اگه تنهاس  اگه غم داره تو دلش   اگه میبینی زل زده به مانیتورش و هر از گاهی میخنده ، از اون تلخاش

 

تو هواشو داشته باش   تو تنهاش نذار

 

 

بــــــــــــاور کن

 

روزی هزار بار میمیره

 

کسی ک فک میکنه برا کسی مهم نیست...

 

 

 

[ جمعه 17 آذر 1391برچسب:, ] [ 22:22 ] [ hengameh ] [ ]

[ پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, ] [ 14:46 ] [ hengameh ] [ ]
کاش میشد.....


 

 

 

 

 

 

 

میگم خداحافظ

که تو چشم تـَر کنی و بگـــی:

کجــا؟ مگه دست خودته این اومدن و رفتن؟

که سفت بغلم کنی و بــگی:

هیچ رفتــنی تو کار نیست

به دلت اشاره کنی و بگی :

جاته تا همیشه

آخرهم محکم بگی شیر فهم شد ؟؟

و من ...

دل ضعفه بگیرم از این همه عاشقانه های ِ محکمت !!!

[ چهار شنبه 15 آذر 1391برچسب:, ] [ 1:16 ] [ hengameh ] [ ]
برگه ریاضی مجتبی

 

نا مساوی

 

 

پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند

 

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :

 

بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی

 

مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ،

 

آب دهانش را قورت داد

 

خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت

 

 

برگه مجتبی ،  دست به دست بین معلم ها می گشت

 

اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود

 

امتحان ریاضی ثلث اول :

 

سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید

 

جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما

 

سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟

 

جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه

 

که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد

 

و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند

 

سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟

 

جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم

 

بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست

 

 

معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد

 

سئوال : نامساوی را تعریف کنید

 

جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران

 

اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که نباشد

 

سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟

 

جواب : همان خاصیت پول داری است آقا

 

که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی

 

و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی

 

سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟

 

جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد

 

برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ،

 

که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود

 

 

معلم ریاضی ،  ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت

 

مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ،

 

برگشت با صدای لرزانش فریاد زد

 

آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟

 

بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید

و پشت در گم شد

 

[ چهار شنبه 14 آذر 1391برچسب:, ] [ 23:57 ] [ hengameh ] [ ]
خاص...

 

ادم وقتی یه حسه تکرار نشدنی

 

رو با یکی تجربه میکنه.....

 

دیگه اون حسو با کسه

 

دیگه ای نمیتونه تجربه کنه.!


بعضی حسا خاصو نابن...


مثله بعضی ادما !!

 

 

[ جمعه 10 آذر 1391برچسب:, ] [ 20:3 ] [ hengameh ] [ ]
تنهام

  تنهایم... اما دلتنگ آغوشی نیستم ... خسته ام ...

ولی به تکیه گاهی نمی اندیشم ...

چشمهایم تر هستند و قرمز ...

ولی رازی ندارم ...

چون مدت هاست ...

دیگر کسی را "خیلی" دوست ندارم !!!





 

 

[ جمعه 10 آذر 1391برچسب:, ] [ 20:9 ] [ hengameh ] [ ]
دوست نوشت 6

 

تو از دعـــای باران مُستجاب تری،





و مهربان تر از بووکـه های بارانــه





بر دختــرانِ آوازه خوانِ روستــا





اصلا تو خود، ابـــرِ بارانـی،





که به هر بار آمدنت،





تمــامِ شهر خیسِ خیس می شود.

 

 

 

دنياي آدم برفي دنياي ساده ايست



اگر برف بيايد هست



اگر برف نيايد نيست



مثل دنياي من



اگر تو باشي هستم



اگر نباشي .....!

 

 

 

 

وقتی نگاهم به کودکی میفتد،باران می بارد!

تمام زخم هایم زخم زانوهایم بود که آن هم میان بازی های شیرینم فراموش میشد،

اما حالا………..

باز هم باران بارید!

کاش دوباره زانوهایم زخم میشد...

 

باران که می‌بارد...

باید آغوشی باشد...

پنجره‌ی نیمه بازی...

موسیقی باران...

بوی ...خاک...

سرمای هوا...

گره‌ی کور دست‌ها و پاها...

گرمای عریان عاشقی...

صدای تپش قلب‌ها...

خواب هشیار عصرانه...

باران که می‌بارد...

 

عشــق اگــر خـط مــوازی نیسـت،چیسـت؟



یـ ـا کتـاب جملــه ســازی نیســت،چیسـت؟!



عشـق اگــر مبنــای خلــق آدم اســت



پـس چــرا ایـن گـونـه گنــگ و مبهــم اسـت؟



پـس چــرا خـط مـوازی مـی شـود!!!



از چـه رو هــر عشـق،بــازی مـی شــود؟!

 

 

 

چه کسی میداند؟؟؟



که چرا چشم من از این فاصله ها نمناک است............



و چرا این دل رنجیده من غمناک است............



به تو می اندیشم...



به تو ای مخمل رویایی شب...



به تو زیبای اساطیری من...



چشم بگشا که مرا خواهی یافت...



که به خود می گویم...



زندگانی بـــــــــــــــــــــــــــــ ــــی تـــــــــــــــــــــــــــــ ــو...



سر به سر غمگین است...



در میان دل دوست...



زندگی شیرین است...

 

 

 

آدم‌ها زندگی می‌کنند … انسان‌ها زیبا زندگی می‌کنند!





آدم‌ها می‌شنوند … انسان‌ها گوش می‌دهند!





آدم‌ها می‌بینند … انسان‌ها عاشقانه نگاه می‌کنند!





آدم‌ها در فکر خودشان هستند … انسان‌ها به دیگران هم فکر می‌کنند!





آدم‌ها می‌خواهند شاد باشند … انسان‌ها می‌خواهند شاد کنند!

 

 

 

بگذشت در فراق شبهای بی شمار



هر شب در این امید که ببینمت .



نازم به بی نیازیت ای شوخ سنگدل



هرگز نشد اسیر بی تمنا ببینمت .











منت پذیر قهر و عتاب تواءم ولی



می خواستم که بهتر از اینها ببینمت.



شب چون به چشم اهل جهان خواب



می دود میل تو گرم در دل بی تاب می دود .











در پرده نهان دلم جای می کنی گویی



به چشم خسته تنی خواب می دود .



می بوسمت به شوق و برون می شوم

ز خویش چون شبنمی که برگل شاداب می دود

 

 

تمام این شعرهارو دوستای خوبی که بهم سر میزنن واسم فرستادن  دلم نیومد شما نخونین

 

[ جمعه 10 آذر 1391برچسب:, ] [ 19:7 ] [ hengameh ] [ ]
قلب من

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد

عذاب میکشم ولی عذاب من گناه نیست

وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست

 

[ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, ] [ 21:51 ] [ hengameh ] [ ]
sms

باران تکراری نمیشود هر وقت بیاید دوست داشتنیست...

تو برای من

بارانی



فراموش کردن تو هنر میخواهد و من بی هنر ترین انسان عالمم...



در سپیده دم عشق کسی متولد شد که صدایش آرامتر از نسیم

نگاهش زیباتر از خورشید

دلش پاک تر از آسمان و

قلبش زلال تر از آب و آن تو بودی بهانه قشنگم برای زندگی


دله من عاطفه را میفهمد به خودم می بالم با کسی سبز تر از عشق رفاقت دارم....

همه ی پل های پشت سرم را خراب کردم از عمد ...

راه اشتباه را نباید بازگشت


در شهری که خورشید را به قیمت شمعی نمیخرند 

پروانه شدن یعنی تباهی

به این زودی نگو دیره

منو دسته خدا نسپار

یه جایی توی قلبت هست که روزی خونه ی من بود

به این زودی نگو دیره

به این زودی نگو بدرود

این روزها تنم گرمی یک آغوش میخواهد با طعم عشق نه هوس

لبانم خیسی لبهای میخواهد با طعم محبت نه شهوت

گیسوانم نوازش دستی را میخواهد با طعم ناز نه نیاز ...


من زانوهایم را به اغوش کشیده بودم وقتی او برای اغوش دیگری زانو زده بود


 

بودم دیدم با دیگران خوشتری رفتم


 حوا که باشی  بعضی ها هوا برشان میدارد که آدم اند؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!

 


 

آدما بازی کردنو خیلی دوست دارن

اما مهم اینه که بدونی هم بازیشونی یا اسباب بازیشون


باد با چراغ خاموش کاری ندارد.....

اگر در سختی هستی بدان که روشنی...

 


 

به گمانم همان وقتی که سرم به عشق گرم بود زندگی را دستکاری کردند ...وگرنه...نه وقت رفتن تو بود نه پایان من...!


حتی کفش هم اگر تنگ باشد زخم میکند وای به وقتی که دل تنگ باشد...


[ چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:sms, ] [ 20:29 ] [ hengameh ] [ ]

دریافت کد پرواز حباب ها